کیاناکیانا، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات بهار زندگیمان کیاناجان

اولین غذا

دختر نازم دیگه وقتش شده که بهت غذا بدیم. من و بابایی همزمان با سال تحویل اولین قاشوق فرنی را دهانت گذاشتیم و شما هم باعلاقه خوردی ( دانه های برنج را نمی توانستی راحت بخوری). روز اول که مصادف با 95/12/30 بود یک قاشوق مرباخوری فرنی دهانت گذاشتم (مواد فرنی : یک قاشوق مرباخوری آرد برنج ،که مادر مرضیه برایت درست کرده بود، کمی شکر ، کمی آب جوشیده. طرز پخت: مواد را روی حرارت گذاشتم بعد داخل کاسه مخصوص کیاناجان ریختم و کمی هم شیر خودم را بهش اضافه کردم) هفته اول باید فرنی بخوری هفته دوم علاوه بر فرنی حریره بادام و هفته سوم علاوه بر فرنی و حریره بادام ، سوپ باید بخوری. کیاناجان چون شش ماهه شدی و فابیسم هم نیستی باید ویتامین آد را حذف کنیم و به ...
30 اسفند 1395

دخترم شش ماهه شدی

دختر من ، شش ماهگی شما مصادف با سال تحویل هست پس کیانا عزیزم سال جدیدت مبارک کیانا جان شما الان شش ماهه شدی و به راحتی دستت را برای وسایل دراز می کنی و می خواهی بگیریشون و سریع به دهانت ببری و یا برای چیزی که دوست داری مثل پلاستیک و کاغذ اگر توی روروک باشی سری به سمتش می روی و می گیریش، برای حرکت های خنده دار و آهنگ ها می خندی، به اطرافت کامل توجه می کنی ، برای آینه ذوق می کنی ، اسمت را می شناسی و با صدا زدنت سرت را بر می گردانی، وقتی میروی روی شکم کامل روی دستهایت قرار می گیری و کمی به عقب می روی و دور خودت می چرخی ولی هنوز به جلو نرفتی. پرنسس من شش ماهگی ات مبارک   ...
30 اسفند 1395

عروسی دختر عمه بابا

پرنسس نازنین من ، برای اولین بار در پنج ماه و بیست و پنج روزگیت در مراسم عروسی شرکت کردی. عروسی دختر عمه بابایی بود(فاطمه= دختر عمه مریم) و شما با تعجب به همه جا نگاه می کردی و برات همه چی شگفت انگیز و قشنگ بود. بغل همه می رفتی و برای همه ذوق می کردی. (کیانا خانم دختر نازمن از پنج ماه و یازده روزگیت وقتی روسری یا چادر سرمی کنیم شما تشخیص می دهی که قصد خروج از خانه را داریم و سریع می خواهی بیایی بغلمان تا شما را هم به بیرون ببریم ) کیانا جان آماده شده می خواد بره عروسی ...
25 اسفند 1395

چکاپ

کیاناجانم الان پنج ماه و هجده روزت هست و امروز با باباجون اسحق رفتیم پیش دکتر کهن تا یک چکاپ کلی دختر نازم را بکنه و خدا رو شکر همه چیز خوب بود. و شما هم کلی توجه به اطرافت میکردی و خوشحال بودی.( دکتر بهت گفت خوب حالا دخترمون یه سرفه برامون بکنه و جالب این بود که شما هم سریع سرفه کردی. وقتی داشت صدای قلبتو گوش می داد شما با ذوق میخندیدی و وقتی داشت گوشت را چک میکرد شما میخواستی بگیریش و باهاش بازی کنی) کیانا خانوم در مطب دکتر دختر نازم فرداش شما علایم سرماخوردگی داشتی(سرفه، آبریزش بینی ، آبریزش چشم) با بابا منصور بردیمت دوباره پیش دکتر کهن و برای سرفه بهت شربت آیورا داد برای آبریزش بینی هم بهت قطره سدیم کلرید و ناپریزول داد( ت...
18 اسفند 1395

تولد پدرجون اسحق

کیانا جونم امروز تولد پدرجون اسحق بود و مامانی براشون کیک درست کرد و برای پدرجون جشن گرفتیم و کلی از دختر نازم عکس گرفتیم و شما ذوق کیک رو داشتی و شمع تولد پدرجون رو فوت کردی البته دختر گلم بابایی یه تغییرات جزیی در عکس داده ها ...
2 اسفند 1395
1